تولد
خاك را به بازي مي گيرد،
بغضش مي تركد.
های های می گرید.
می خواهد انسان بیافریند.
می آفریند.
این از گلِ ساخته شده،هبوط می کند.
می آید می نشیند در رحم از گلِ ساخته شده ی دیگری.
و اندکی آرامش...
چشمانش را باز می کند.
آي اي مخلوق اينجا زمين است...
صداي گريه اش را مي شنوي؟
مي داند كه پاي بر چه سرايي گذارده
باز گريه مي كند.
مي خواهد همان گلِ باشد، در دستان خدا....
...فردا مي گريم
ميلادم تسليت!
دستان خدا را مي خواهم...
+ نوشته شده در سه شنبه یازدهم مهر ۱۳۹۱ ساعت ۸:۴۶ ب.ظ توسط ر-ا
|